#1

ساخت وبلاگ

بالاخر وقت اینجا نوشتن رسید!

بگم از این روزها و یه کم قبل و یه کم بعدش. یه کم برای دخترِ جانم که هنوزم نیست(یه روز که این جمله رو بخونی تعجب میکنی، از اینکه تو این لحظه اصلا نبودی) ، یه کم هم برای خودم.

چون تا حالا اینجا ننوشتم سخته از یه جا شروع کنم.

خلاصه و مختصر و مفید و جسته گریخته یه چیزایی میگم پس.

سال ٩۶ یه سال جدید و خوب بود برایم. از لحاظ فکری, درسی, شعوری, امید به آینده و خیلی چیزای دیگه. میخواستم همینطور خوب ادامه ش بدم و توی ابعاد مختلف آدم بهتری باشم, 

ولی خب کلا انگاری تابستون سر ناسازگاری داره با من, یعنی ناف تابستونو با ناراحتی بریدن.

اوایل تابستون که اومدم خونه خوب بود بازم همه چی, به شدت درگیر بودم, درگیر طراحی سایت و یه پروژه که استاد دانشگاهم شروع کرده بود و خلاصه هر روز بی وقفه پشت سیستم بودم و پیگیر کارهام.

و من کلا از طراحی لذت میبرم, طراحی هر چیزی؛ عکس, سایت, چیدمان وسایل تو خونه, باغچه, هر چیزی خلاصه. و اوایل تابستون با اینکه کار طراحی سایته سنگین و پیچیده شده بود, ولی لذتبخش بود برام.

یه کم گذشت, یه کم بیشتر, حدودا شروع نیمه ی سوم تیرماه این تابستون, که کم کم روزا رنگ و بودی بد بودن گرفتن به خودشون. 

مصادف با همون روزا حس قلب درد هم بهم دست داد و بعد از 3-4 روز به خانواده گفتم و دکتر قلب رفتیم. نوار قلب ازم گرفت و گفت مشکلی نداره نوار قلبت, ولی باید بری اکو قلب که دقیق تر بررسی شه. و بهم قرص داد.

و سه چهار روز پیش رفتم برای اکوی قلب, دریچه قلبم نرم بود, که خب اینم به اون صورت مشکلی نبود, یعنی خطرناک نبود, و گفت دردهای قلبت بر اثر فشار عصبیه. و دردای قلبم هی بیشتر و بیشتر میشد. [الان که بامداد ١ مرداده برام عادی شده, ینی هر روز دردشو حس میکنم بارها, و طبیعی شده برام].

و روز قبل از همون اکولوژی قلب , با مادر گرامی شما یلدای عزیزم یه مختصر بحثی کردیم. بحث نکردیم البته. مادر شما خیلی حساسه, خیلی , نه حساس رو موضوعات و مسائل, حساس روی فلسفه و ماهیت زندگی, و گاهی اوقات به هم میریزه و ناراحت میشه از بودن. [دو تا نکته. یک اینکه فک کنم نگفته بودم یلدا کیه, یلدا دختر آیندمه, اسم یلدا برام دلنشینه. و نکته ی دوم؛ مادرجان یلدا اصلا از قضیه ی قلب اینجانب در اطلاع نبود, و نیست هنوز] 

و چند روز با هم خیلی کم چت کردیم, یعنی چت نمیکردیم رسما. هر چند کل کل روز بهش فک میکردم, ولی خب پی ام نمیدادم, و پی امی هم نمیگرفتم. و فقط شب بخیر میگفتیم.

تا امشب, یعنی چند ساعت پیش, که خسته شدم از دوری های مجازی اینچنینی.

شیرین مثِ......
ما را در سایت شیرین مثِ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4barayedokhtaram7 بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 5:46